رمان ارمغان بامداد پارت ۲۲
جهت مشاهده پارت ها به ترتیب از اینجا کلیک کنید
ـ باز کجا داری میری؟
نگاه سنگینی بهش انداختم و اون ادامه داد:
-دیشب با اون حال خراب بدون ماشین برگشتی هیچ توضیحی هم ندادی. الان دوباره می خوای بری دنبال چه دردسری؟ من نگرا…
میون حرفش پریدم:
-خیلی داری توی کارام دخالت می کنی.
حرف توی دهانش ماسید و وارفته نگاهم کرد.
لحن و چهره ی جدیم نشون می داد که هیچ شوخی ای باهاش نداشتم و دخالت هاش این بار زیادی کلافه م کرده بود.
کیفم رو رها کرد و عقب کشید.
عینک دودیم رو روی چشم هام زدم.
-همه ی کارا رو راست و ریست کردم. فقط باید جلسه ی هیئت مدیره رو راه بندازی تا این جنجال رو بخوابونم.
سرش رو تکون داد و نگاهش رو ازم گرفت.
از شرکت خارج شدم و سوار ماشین شدم.
آدرس قهوه خونه ی داخل حومه ی شهر رو توی سرم تکرار کردم و یکی از راه و روش های سیاوش خان بالاخره به دردم خورده بود.
زمان زیادی طول کشید تا به اونجا برسم و وقتی پیاده شدم نگاه همه ی آدم هایی که توی اون کوچه بودند خیره م شد.
زیادی عجیب بود براشون زنی با پرستیژ من و اون ماشین لوکس توی همچین محله ای دیده بشه.
نگاهم رو به پسربچه هایی که وسط کوچه توپ به دست ایستاده بودند دوختم و رو به بزرگترینشون که از نوع نگاهش معلوم بود قلدر محل به حساب می اومد گفتم:
-بیا اینجا.
سینه ش رو سپر کرد و با افتخار به سمتم اومد:
-امریه آبجی؟
یک تای ابروم رو بالا بردم و چهار تا تراول پنجاه هزار تومانی رو به سمتش گرفتم:
-این ماشین بارم خیلی مهمه. یه کار کوچیک توی این قهوه خونه دارم. تا کارم تموم بشه لطفا حواست به ماشینم باشه.
سرش رو تکون داد و با چشم هایی براق تراول ها رو ازم گرفت:
-خیالت تخت… نمیذارم خال بیفته بهش.
سرم رو تکون دادم و داخل قهوه خونه شدم.
حجم زیادی از دود که به صورتم خورد باعث شد چند ثانیه ای نفسم رو حبس کنم.
عینکم رو از روی چشم هام برداشتم و نگاهم رو روی آدم های داخل قهوه خونه چرخوندم.
همه شون مرد بودند و نگاه هاشون من رو هدف گرفته بود.
نگاهم رو به متصدی دستمال به گردنش دوختم.
تابی به سیبیلش داد و گفت:
-چی میخوای اینجا؟
-با منصور کار دارم.
ابروهاش درهم رفتند.
ـ کدوم منصور؟
-اینجا یه منصور بیشتر نیست. بهش بگو براش یه کار تپل دارم.
در حالی که به سمت میز انتهای قهوه خونه می رفتم گفتم:
-یه چایی هم برام بیار.
روی صندلی ای درست رو به بقیه ی اهالی قهوه خونه نشستم و لحظاتی طول کشید تا همون مرد سیبیل کلفت با استکان چایی به سمتم بیاد.
استکان رو جلوم گذاشت و گفت:
-چاییت رو که خوردی پاشو برو. ما اینجا منصور نداریم.
-چقدر میخوای؟
ابروهاش بالا پریدند:
-من با پول کار نمی کنم.
نیشخند زدم:
-همه با پول کار می کنن.
-ببین… من دنبال دردسر نیستم. پاشو شرت رو کم کن.
کمی استکان کمر باریک چایی رو تکون دادم و گفتم:
-سیاوش خان رو می شناسی؟
گنگ نگاهم کرد و ادامه دادم:
-زیاد اینجا میومد و منصور کارای شخصیش رو براش راه مینداخت. میشناسیش… همون که همیشه با یه مگان رنگ بژ میومد و راننده داشت. همیشه هم قهوه ی شیرین براش
میاوردی.
ابروهاش بالا پریدند و می دونستم به یاد آورده بودش.
-تو چیکارشی؟
-دخترشم.
مبهوت نگاهش رو سر تا پام گردوند:
-دخترش؟
-بگو منصور بیاد.
کمی مکث کرد و نهایتا دستش رو به سمتم دراز کرد:
-مایه!
خندیدم و تراول ها رو توی دستش گذاشتم:
-گفتم که همه با پول کار می کنن.
-بشین الان میاد.
در حالی که دور شدنش رو تماشا می کردم گفتم:
– از اولم نشسته بودم.
مشغول بازی با استکان چایی شدم و خیلی طول نکشید تا بالاخره کسی که می خواستم رو به روم نشست.
نگاهم رو روی هیکلش چرخوندم.
اندامش کوچک تر از چیزی بود که انتظار داشتم و باز هم بر عکس تصوراتم چهره ی کاملا معمولی و بدون خط و خشی داشت.
دستش رو زیر چونه ش زد:
ـ دختر سیاوشی؟
سرم رو تکون دادم.
-می بینم که داری راه پدرت رو ادامه میدی. به نظرم تا فرصت داری پاشو برو. هر چی کمتر وارد کثافت کاریای ما بشی برات بهتره.
لبخند زدم:
-تو من رو نمیشناسی مگه نه؟
ابروهاش بالا پریدند و در جوابم گفت:
-سلبی مگه؟
تک خنده ای کردم:
-وقتی من رو نمیشناسی پس برات سلبریتی نیستم.
-نمیخوای بری؟ من حوصله ی عروسک بازی ندارم.
-چرا؟ عروسک بازی ای که بتونی ازش خوب پول در بیاری بده؟
انگار مطمئن شده بود از نیت جدیم که بی خیال دک کردنم شد و گفت:
-کارت چیه؟
-میخوام از یکی زهرچشم بگیرم.
-طرف مرده یا زن؟
-فرقی میکنه؟
-آره. ناموس سرم میشه.
لبخندم پررنگ تر شد:
لینک کوتاه: http://romankhaneh.xyz/?p=2274