رمان خدمتکار جذاب من پارت ۱۳
جهت مشاهده پارت ها به ترتیب از اینجا کلیک کنید
به یاد خرید قبلیمون افتادم. لباسای مختلفی که همشون به تنِ یاسین خوشکل بودن.
+ جذاب لعنتی.
– هان؟ چیزی گفتی؟
به خودم اومدم وبا من من گفتم:
+ ها؟ چیزه…. نه. بریم دیگه….
گنگ و سردر گم شونه ای بالا انداخت و دوتایی سمت مغازه رفتیم.
– بنظرت چه رنگی بردارم؟
قیافه کنجکاوانه ای به خودم گرفتم و گفتم:
+ نمیدونم. ولی همون کت شلوار مشکی بیشتر بهت میاد.
بشکنی زد :
– با پیراهن سفید مگه نه؟
اینو باهات موافقم.
چندتا از کت شلوارایی که بنظرش خوشکل میومدو برداشت و سمت اتاق پرو رفت.
یکی یکی میپوشید و ازم میخواست نظر بدم.
آخر کاری همه شو گذاشت روی میز فروشنده و گفت:
– حب پرریا جان بنظرت کدومش.
دستمو رو یکیش گذاشتم و گفتم:
+ این….نه نه این یکی… نههههه این….ای بابا.
دوتایی با فروشنده زدن زیر خنده.
اخمی کردم و گفتم:
+ خب همشون بهت میان خندیدن نداره.
تک خنده ای کرد و جواب داد:
– حب باشه عزیزم کدومش بیشتر میاد؟
دستمو سمت یکی گرفتم و بهش اشاره کردم.
کت و شلوارو برداشت و بعد از حساب کردن پولش بیرون اومدیم.
حس عجیبی داشتم. انگار داشتم خواب میدیدم.
* داداش آرایشگاه اوکی شد.
با شنیدن صدای امیر سمتش برگشتیم.
نزدیک تر اومد و برگ کاغذی رو سمتمون گرفت:
* بیا داداش اینم آدرس ارایشگاه.
+ ممنون داداش جبران کنیم.
* این حرفارو نداره شما بیشتر ازینا به گردن ما حق داری یاسین جان.
– ممنون آقا امیر.
* خواهش زن داداش انشالله مراسم عروسیتون .
بعد از تشکر و این حرفا از امیر جدا شدیم و سمت ماشین رفتیم.
با صدای یاسین سرجام ایستادم:
+ چیز دیگه ای لازم نداریم که نه؟
– نه فکر نکنم.
یهو دوتایی سمت هم برگشتیم و باهم گفتیم:
* ای وای حلقهههه.
پوفی کشیدم و توی ماشین نشستم.
یاسین خندید و گفت باشه بابا هنوز وقت هست الان میریم میخریم.
سمتش چرخیدم و گفتم:
– نگران اون نیستم. نگران بابامم که چی میشه. میاد یا…
+ ای بابا بسه دیگه. گفت میام.
– اون گفت میاد اما اگه به زنش بگه معلوم نیست سر حرفش بمونه یا عوض شه.
بیخیال کمربندو کشیدم و بستمش.
یاسین راه افتاد. سکوت عجیبی تو ماشین بود:
+ پیاده شو.
– ها؟ کجا؟
+ مگه نگفتی بریم حلقه بخریم. اینم طلا فروشی.
سری تکون دادم و پیاده شدم.
عجب مغازه ای بود.
هر مدلی که فکر میکردی داشتن. تا حالا مغازه طلا فروشی به این عظمت ندیده بودم.
+ بفرما خانوم. اینم حلقه ها. انتخاب با شما.
نگاهی به ویترین پر از حلقه انداختم.
– خب من نمیدونم کدومش بهمون میاد یا وقد هزینه شونه. خودت انتخاب کن.
+ نه من دلم میخواد تو انتخاب کنی. نگران هزینه شم نباش.
سری تکون دادم و باشه. ای گفتم.
نگاهمو چرخوندم سمت حلقه ی طلایی که روش نگینای سفید رنگی داشت.
وای خدای من خیلی خوشکل بود..
– این….
صاحب طلا فروشی سمتمون اومد و حلقه رو دراورد.
* خدمت شما. بندازین رو انگشتتون ببینین چطوره.
هرکدوم حلقه خودمونو برداشتیم و دستمون کردیم.
خیلی خوشکل بودن. لبخند رضایت بخشی به یاسین زدم.
+ همینا خوبن. میشه برامون داخل جعبه بزاریدشون؟
* بله حتما لطفا با من بیاین.
یاسین سمت صندوق رفت تا پول و حساب کنه و منم دوباره به فکر بابام…
دیگه داشتم کلافه میشدم. بیخیالی زیر لب گفتم:
– یا میاد یا نه. به جهنم مهم نیست.
از روی حرص و لجبازی تا یاسین اومد دستشو گرفتم و سمت در کشیدمش.
+ اوهوه. چیشده دختر.
– هیچی .دیگه برام مهم نیست یاسین خونوادم بیان یا نه. مهم تویی که کنارمی
یاسین با لبخند اروم دستشو روی دستم گذاشت .
حس خوبی داشتم اما به درستی نمیدونستم که قراره چه چالش بزرگی رو تجربه کنم.
ازدواج و با یه نفر زندگی کردن و برای اون نفس کشیدن خیلی قشنگه اما به شرطی که درست و به موقع باشه.
دل تو دلم نبود.
+ یاسین.
– جانم.
+ ساعت چند میریم محضر؟
– ۴ چطور؟
+ به بابام خبر دادی؟
– خبر دادم دیگه چند بار خبر بدم.
+ پس خوبه. چقد استرس دارم.
– نداشته باش اونقدرام که فکر میکنی شوهر بدی نمیشم برات.
لب و لوچه اویزون کردم و گفتم:
+ منظورم این نبود!
– هرچی که بود دوس داشتم اینو بهت بگم.
+ یاسین خیلی برام عجیبه.
– چی؟
+ اینکه انقد زود یه نفر عاشقم بشه. اونم کسی شبیه تو با این کب کبه دب دبه و دخترای فراوونی که دورشن.
– دیگه ما اینیم.
+ چی توم دیدی؟
– دقیقا هیچی.
+ عاشق هیچی شدی؟.
– اره. حداقل میدونم منو بخاطر خودم میخوای نه مثل این دخترای دورم بخاطر مال و اموالم.
خوشکلم کع هستی دیگه چی بهتر ازین؟
از خجالت سرمو پایین انداختم.
میدونستم الان لپام گل انداختن و مظلوم شدم….
به خونه که رسیدیم زینب خانوم سریع دوید سمتمون.
* سلام آقا. سلام خانوم جان خوبین؟
– سلام زینب خانوم. گفتم بهم نگو خانوم . اسممو بگو راحت ترم.
چشمی زیر لب گفت و باهم سمت ساختمان عمارت راه افتادیم.
+ همه چی آماده س زینب خانوم؟
* بله آقا همه چیزو آماده کردم. محضر و اینا هم که قرار بود خودتون خبر کنین.
+ درسته. ممنون.
از الان بگم برای فرداشب تدارک یه مهمونی داخل همین عمارتو بگیر.
اگه کمک دست خواستی بیار مشکلی نداره فقط هیچی کمو کسر نباشه.
* چشم آقا. فقط زحمت صندلی و این داستانا …
+ به محسن زنگ بزن.
– محسن کیه؟
+یکی از بچه ها که تدارکات جشن و مراسمامونو انجام میده.
– اها.
+ حالا کم کم آشنا میشی باهاشون.
وارد عمارت که شدیم از خستگی روی مبل نشستم و اخیشی از ته دل گفتم.
زینب خانوم رفت و با دوتا لیوام شربت برگشت.
یکیشو من برداشتم و یکیشم یاسین.
یه نفس تا تهشو سر کشیدم.
+ خیلی تشنه ایا…
– آره خیلیـ
+ بیا خب اینم بخور.
با چشمای گرد شده برگشتم و گفتم :
– چییییی؟
با دیدن لیوان که سمتم گرفتتش خندیدم و گفتم:
– وای نه مرسی….
لینک کوتاه: http://romankhaneh.xyz/?p=2214