رمان شاهزاده خون
رمان شاهزاده خون فصل سوم رمان وحشی
نویسنده:م.قربانپور
قسمتی از رمان:
بسم الله الرحمن الرحیم
شاهـزادهی خـون
نویسنده: م.قربانپور
جلد سوم از مجموعه رمان پنج جلدی:
۱٫امپراطوریِ گرگها کامل ۲٫عشقِ اهریمن کامل
توجه کنید! چنانچه دو جلد قبلی این رمان یعنی امپراطوری گرگها و عشق اهریمن را نخواندهاید، به هیچ عنوان مطالعهی این رمان را آغاز نفرمایید. چراکه آه نویسنده دامنتون رو میگیره
چلچراغهای طلایی آویخته بر سقف بلند قصر، ستونهای یشم، دیوارهای مرمرین، رقاصان طناز جواهرپوش، قهقههها و جامهای نقرهفام شراب..
فضا آغشته به بوی عود و عطر و غریبگی بودو کرالن رفته رفته به سردرد شدیدی دچار میشد.
آرام بسمت پنجرهی سمت راستش چرخید، وقتی مطمئن شد پشت به میهمانان ایستاده با کلافگی دستمال گردن ابریشمیاش را کمی شُل کردو نفس عمیقی کشید. شلوغی و تشریفات آنشب دیگر خسته کننده شده بود و بنظر هم نمی رسید به این زودیها تمام شود!
– سرورم حالتون چطوره؟ مدت زیادیه همدیگرو ندیدیم!
نگاهش را از منظرهی تاریک پشت پنجره گرفت و بسوی صاحب صدا برگشت. باز تعدادی از اشرافزادگان بودند که برای چاپلوسی پیش می آمدند. ولیعهد کرالن (Keralen) لبخند متواضعانهای به انها تحویل دادو بالاجبار لحظاتی را صرف گفت و گو با آنان کرد، کمی بعد وقتی توانست خود را از شرشان خلاص کند از همان جایی که ایستاده بود نگاهش را به چهارگوشهی مجلس چرخاند..
نجیب زادگان، سیاستمداران و تجار ثروتمندی که در دربار نفوذ داشتند همه پوشیده در لباسهای فاخر و با غروری خاصه اشراف، در تالار بزرگ قصر درهم می لولیدند. آنشب دربار سلطنتی به مناسبت سالروز تولد ولیعهد کرالن میزبان جمع کثیری از صاحب منصبان کشور بود و همه چیز باشکوهتر از هرزمان دیگری بنظر می رسید. اگرچه درباریان این را به فال نیک گرفته بودند ولی بنظر نمی رسید ۱۷ ساله شدن بهبودی در اوضاع افتضاح زندگی کرالن ایجاد کند، چه بسا از همان ساعات ابتدایی ۱۷ سالگی، او از همه چیز به تنگ آمده بود!
نگاههای دزدانه و پچپچهای سبکسرانهی دوشیزگان جوانی که به کاملترین وجه خود را آراسته بودند و سعی در جلب کردن توجه او داشتند نمی گذاشت لحظهای احساس راحتی کند و بعلاوه هرچه میگشت نمی توانست در آن شلوغی تائوس (Taoos) را پیدا کند! تازه داشت مسیر جدیدی را برای فرار از شر گروهی دوشیزه پیش می گرفت که صدای بم مردانهای را از پشت سرش شنیدو نوسانی کنج سینهاش حس کرد
تائوس– آ آ ! مثل همیشه ناسپاس! این آدما بخاطر تو اومدن شاهزاده
بسمت تائوس که از پنج قدمیاش نزدیک میشد چرخید. مرد جوان ۲۴ سالهای که بدون ذرهای تردید، تنها دلیل زنده ماندن کرالن در قصر بود! با یک دست جام شرابش را حمل میکرد و دست دیگر را در جیب شلوار فرو برده بود. دکمههای کت مخمل اشرافی بلندش که تا انتها باز بود و با فرو بردن دست در جیب، به کنارهای رانده میشدو به این ترتیب سینهی ستبر و رانهای عضلانیاش در حین اینکه آنطور مستحکم و مغرورانه پیش می آمد بچشم می خورد. گیسوان سیاه بلندش را مثل همیشه از پشت سر بافته بود و با آن ترکیب خاص صورت که در زمینهی پوست قهوهای خوش رنگی قرار میگرفت، ظاهرش بخاطر رگ و ریشهی سرخپوستی که داشت ،حتی با وجود آن لباسهای اشرافی از دیگران متمایز بود
درمقابل کرالن ایستادو او برای اینکه بتواند به چشمان سیاه نافذ تائوس بنگرد سرش را بالا گرفت
کرالن– یهو کجا غیبت زد!
تائوس جرئهی دیگری از شرابش نوشید و گفت– با لردهکتور حرف میزدم. باید بجای تو به مهمونا خوشامد بگم آره؟
کرالن با کلافگی چشمانش را در قاب چرخاند و گفت– این ضیافته لعنتی تمومی نداره نه؟
لبخند کج جذابی برلب تائوس نشست و گفت– برای تو که امشب تمومی نداره
کرالن لحظهای به حالت موزیانهی چهرهای او خیره ماندو سپس پرسید– چطور؟
تائوس شانههایش را با حالتی خاص بالا انداخت، جرئهی دیگری نوشید و گفت– هرچی باشه تو دیگه ۱۷ ساله شدی و از این به بعد درهای حرمسرا به روت بازه!
چهرهی کرالن درهم رفت و بالحنی آمیخته به انزجار گفت– آه حتی نمیخوام بهش فکر کنم!!
تائوس لحظهای شیطنت را کنار گذاشت، نگاهش را کمی پایین گرفت و درحالی که می کوشید لبخند پررنگش تبدیل به خنده نشود بالحنی صمیمی گفت– حتی اگه تو بهش فکر نکنی بقیه بجات اینکارو میکنن. مطمئنم ملکهی مادر کلی خواب برای امشبت دیده!
کرالن سری به نشانهی منفی تکان دادو گفت– نه! امکان نداره! این یه مسئلهی شخصیه!
تائوس جام خالی شدهاش را به مستخدمی که درحال عبور بود تحویل دادو گفت– سخت نگیر بچه! میدونی که دست از سرت برنمیدارن
اگر همانجا می ایستادند مدام گروهی مزاحم بسمتشان می آمدند از همین رو کنار هم قرار گرفتند و شروع کردند به قدم زدن. کرالن نیم نگاهی به سوی محلی که مادر و مادر بزرگش درحال گفت و گو با زنان اشرافزاده بودند انداخت و سپس گفت– اونا که نمیتونن منو به زور بندازن تو حرمسرا! اصلا چرا باید اینکارو بکنن؟!
تائوس درحالی که دست دیگرش را هم درجیبش فرو برده بود و بخاطر بدن جذاب و ورزیدهاش حالا نگاههای زیادی بسویش می چرخید گفت– اونا فکر میکنن اینجوری تو مرد میشی
کرالن با کلافگی زمزمه کرد– مزخرفه!
و تائوس درپاسخ گفت– اونقدرام مزخرف نیست! خلاصه گائـ*دن یه بخشی از مرد شدنه
کرالن نگاه چپی به او انداخت و غرولند کنان گفت– خیلی بی شرمی!
تائوس به واکنش او خندید، از همان خندههای جذاب مردانه که قلب کرالن با تماشایش ضعف می رفت! با تمأنینه از میان میهمانان قدم میزدند و کرالن سعی داشت اضطراب مربوط به ورود به حرمسرا را از خود دور کند. هیچ وقت نتوانسته بود بفهمد دختر متولد شده یا پسر، آنوقت حالا از او انتظار داشتند که مَرد شود!
تائوس– اونجارو ببین! همسر آیندهتم که اینجاست!
تائوس با جملهی نامطلوب دیگری او را از افکارش درآورد. خط نگاه تائوس را دنبال کرد و به دوشیزهی ۱۲سالهای رسید که کنار پسرنوجوانی ایستاده و با او صحبت می کرد. او دختر یکی از چهار لُرد پرنفوذ کشور و نوهی ژنرال هنری دوست نزدیک پادشاه بود.
کرالن بالحنی سرزنشگرانه خطاب به تائوس گفت– چی نصیبت میشه که مدام عذابم میدی؟
تائوس رویش را بسوی او چرخاندو یک تای ابرویش را بالا انداخت:
تائوس– کدوم عذاب؟! مگه دروغ میگم؟
کرالن باحالتی محتاط، طوری که توجه دیگران را جلب نکند به او اخم کردو گفت– بچه بودیم و پادشاه یه حرفی زد، تو چرا اینقدر جدی گرفتی؟!
تائوس با لحنی مطمئن گفت– من مطمئنم پادشاه هنوز اون دخترو برات درنظر داره. اتفاقا انتخاب خوبیه، دختره خیلی دوست داشتنیه و بعلاوه پدرش شریفترین آدمیه که به عمرم دیدم!
کرالن آهی کشید و گفت– تائوس توروبخدا بس کن! به اندازهی کافی گرفتاری دارم
تائوس نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت– کدوم گرفتاری؟ احیاناً منظورت حرمسرا که نیست؟ تو دیگه آبروی هرچی مَرده بردی!
پیش از اینکه فرصت کند پاسخی به تائوس بدهد دستی شانهاش را لمس کردو صدایی آشنا او را فراخواند– بلاخره صاحب مجلسو پیدا کردم
همراه تائوس به پشت سر چرخید و دو مرد بلندقامت را مقابل خود دید. لرد نیکولاس مرد ۳۶سالهای که اتفاقا لحظاتی پیش دربارهی او حرف میزدند و آرگوت از تجار سرشناش کشور درکنار هم به او می نگریستند.
تائوس– چه تصادفی! داشتیم دربارهی شما حرف میزدیم!
کرالن پیش از اینکه تائوس شروع به شیطنت کند دست نیکولاس و آرگوت را فشردو گفت– عذر میخوام امشب زیادی شلوغ بود و من خیلی از آشناها رو ندیدم
نیکولاس که گیسوان طلاگون خود را با گرهای شل پشت سرش بسته بود و لبخند موقرانهای برلب داشت چشمان سبزش را بین آن دو چرخاندو گفت– آره میدونم. آرگوت بهم گفت که داشتین به دخترم نگاه می کردین
آرگوت که سمت راست نیکولاس ایستاده بود و مثل همیشه لباس سیاه خوشدوختش او را مجللتر از هرکسی نشان میداد با صدایی گرم و لحنی مخملین گفت– میدونی که نیکولاس نمیتونه دست از سربه سر گذاشتنت برداره، حدقل نه تا وقتی که هنوز پادشاه نشدی!
آرگوت از آن دسته افرادی بود که دیدنش درنگاه اول باعث تعجب میشد، او صورت روشن شفافی داشت و چشم و ابروی کشیدهی سیاهش زیبایی خیره کننده و در عین حال مرموزی به او میداد. از مرموز بودن آرگوت همین بس که پس از گذشت ۱۴ سال، کرالن کوچکترین اثری از گذر عمر در او نمیدید! همه میگفتند که او هم سن و سال دوست صمیمیاش نیکولاس است و این درصورتی بود که ظاهرش دست کمی از جوانان ۲۵ ساله نداشت!
نیکولاس و آرگوت از جمله افرادی بودند که کرالن از کودکی می شناخت و به واسطهی رفت و آمد خانوادگی که داشتند از همان کودکی او را با وجودی که ولیعهد بود غیر رسمی خطاب می کردند، آنلحظه هم کرالن بالحنی صمیمی رو به انان گفت– فکر نکنم پادشاه شدنم اوضاعو تغییر بده!
نیکولاس به او لبخند زدو همانطور که بازویش را لمس میکرد گفت– میدونی که فقط شوخیه! تو پسر شایستهای هستی و حالا دیگه برای خودت مردی شدی
تائوس که با حالتی معنادار نگاهش را از کرالن گرفته و به نقطهای نامعلوم می نگریست گفت– هرچند که روند ریش درآوردنش ناامید کننده پیش میره!
کنایهی شوخی آمیز او باعث شد نیکولاس و آرگوت بخندند و اینبار حتی کرالن هم خندهاش گرفته بود. چه میشد کرد؟ نه تائوس و نه آن دو نمیدانستند که کرالن جنسیتی مبهم و نامعلوم دارد!
نیکولاس– حال پدرت چطوره تائوس؟ ازش خبر داری؟
درحالی که تائوس دربارهی پدرش که قدری بیمار بود صحبت میکرد، یک لُرد جوان دیگر نیز به جمعشان پیوست. هکتور که مردی قویهیکل بود و همیشه بنظر می رسید بازوهای عضلانیاش بسختی در آستینش جا میشوند به جمع آنان پیوست. کرالن ریزجسه درمیان آن چهار مرد بلند قامت ظاهر بسیار ترحم برانگیزی داشت! چه بسا اگر تنها فرزند پادشاه و ولیعهد کشور نبود در هیچ جمع مردانهای راهش نمی دادند!
دقایقی بعد، وقتی باره دیگر با تائوس تنها شد آهی کشید و گفت– راه خلاصی نمیذارن!
تائوس نیم نگاهی به او انداخت همانطور که شروع به قدم زدن میکرد گفت– فکر میکردم حدقل از این سه نفر خوشت میاد!
کرالن شقیقههای خود را لمس کردو لحظهای پلکهای داغش را برهم گذاشت:
کرالن– اونا آدمای خوبیین.. ولی مسئله اینجاست که من دارم از خستگی میمیرم!
این را گفت و بااحتیاط شلوغی اطرافش را کاوید:
کرالن– میخوام برگردم به اقامتگاهم..
تائوس نگاه چپی به او انداخت و گفت– این مثلا ضیافته توء!
کرالن که هنوز درحال بررسی مسیرهای امن خروج از مجلس بود گفت– مگه برای این ضیافت کسی نظر منو پرسیده؟ تائوس محض رضای خدا اینقدر غر نزن..
درنهایت پس از مدتی بحث، این خوده تائوس بود که او را بی سروصدا از میان میهمانان گذراند. بلافاصله پس از خروج از تالار بزرگ نفس عمیقی کشید و دستمال گردنش را کاملا از گریبان باز کرد
تائوس که در کنارش قدم برمیداشت گفت– مجبور نیستی این همه لباس بپوشی! انگار همش میخوای خودتو خفه کنی!
پاسخی به این حرف تائوس نداد. کرالن مجبور بود اینهمه لباس بپوشد تا اندام ظریف و برجستگی سینهاش را مخفی کند!
تمام قصر و به عبارتی تمام کشور فکر می کردند که او یک مَرد است، تا همین چند سال پیش حتی خودش هم چنین فکری میکرد! اما زمان بالغ شدن رسید و همه چیز در جسمش بهم ریخت،
جای اینکه سرشانههایش پهنتر شوند و بازوهایش حجم بگیرند، سینههایش درد گرفت و ورم کرد!
جای اینکه روی صورتش ریش بروید، فقط مقداری موی زائد پیدا شد!
جای اینکه مردانگیاش کلفتتر و بزرگتر شود، همانطور ناقص و نصفه نیمه باقی ماندو حتی اوضاع بدنش جوری وخیم شد که مدام تب و لرز میکرد. کرالن در این چندسال اخیر مکافات کشیده بود تا این موضوع را از دیگران پنهان نگاه دارد، او تنها پسر پادشاه گُردن (Gordon) و وارث تاج و تخت بود، می دانست اگر حقیقت آشکار شود در دربار و در کشور آشوب به پا خواهد شد!
پارت۱
پارت۲
پارت۳
پارت۴
پارت۵
پارت۶
پارت۷
پارت۸
پارت آخر
لینک کوتاه: http://romankhaneh.xyz/?p=1924
لطفا جلد چهارم و پنجمشم بزارید